نقل کرده اند که...
ابراهیم خواص گفت:وقتی در بادیه راه گم کردم...
بسی برفتم و راه را نیافتم...
و همچنان چند شبانه روز به راه میرفتم تا انکه اواز خروسی شنیدم...
شاد گشتم و روی بدان جانب نهادم انجا شخصی دیدم که وی بدوید و مرا قفایی
بزدچنانکه رنجور گشتم...
گفتم:خدایا کسی که بر تو توکل کند بر او چنین کنند؟
اوازی شنودم که:
تا توکل بر ما داشتی عزیز بودی اکنون توکل بر اواز خروس کردی...
اکنون قفا بدان خوردی ...
همچنان رنجور می رفتم...
اوازی شنودم که:ابراهیم خواص از این رنجور شدی اینک ببین...
بنگریستم...
سر ان مرد که مرا قفا زد بدیدم که در پیش پایم افتاده...
نظرات شما عزیزان: